ایستادن اجبار کوه بود رفتن سرنوشت آب افتادن تقدیر برگ وصبر و پاداش آدمی... پس بی هیچ پاداشی حراج محبت کنیم که همه ما خاطره ایم امید آنکه خاطره ساز هم باشیم
سال ها رفته و باز تپش گرم ترین خاطره ها می فشارد دل خاموشم را به تو می اندیشم و به آن ثانیه هایی که گذشت و به بی تابی قلبی که شکست تو بیا باران باش و بر این تازه گل خسته ببار تو بیا آتش باش تو بیا جاری باش تو بیا باور کن عشق هم حس غریب تپش آینه هاست تو بیا آینه باش
هر خاطره ای برگی است از درختِ زندگی! خزان که به گوشِ باد برسد همین لبخندها... همین اشک های امروز ما را به بند کهولت می کشانند آری آدمی را یادها پیر می کنند نه عمر!
یادم باشد دیگر هرگز خاطره هایم را کند و کاو نکنم! مثل آتش زیر خاکستر می ماند... حساب از دستم در رفته... چندمین بار است که با یاد نگاه آخرت آتش می گیرم....؟؟