جمعه ۳۰ مرداد ۱۳۹۴ ساعت 20:36 توسط بهزاد
|
از حادثه ترسند همه کاخ نشینان ما خانه به دوشان غم سیلاب نداریم
ما چون زدری پای کشیدیم.................کشیدیم
امید ز هرکس که بریدیم ...........بریدیم
دل نیست کبوتر چو برخاست نشیند
از گوشه ی بامی پریدیم..............پریدیم
بودیم و کسی پاس نمیداشت
باشد که نباشیم و بدانند که بودیم؟
جمعه ۳۰ مرداد ۱۳۹۴ ساعت 11:37 توسط بهزاد
|
هزار جهد بکردم که سرّ عشق بپوشم
نبود بر سر آتش میسّرم که نجوشم
بههوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه عقل ماند و نه هوشم
حکایتی ز دهانت به گوشِ جان من آمد
دگر نصیحت مردم حکایت است به گوشم
مگر تو روی بپوشی و فتنه باز نِشانی
که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم
منِ رمیدهدل آن به که در سماع نیایم
که گر ز پای درآیم به در بَرَند به دوشم
بیا به صلح من امروز و در کنار من امشب
که دیده خواب نکردست از انتظار تو دوشم
مرا به هیچ بدادی و من هنوز برآنم
که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم
مرا مگوی که "سعدی" طریق عشق رها کن
سخن چه فایده گفتن؟ چو پند میننیوشم
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
که گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم
جمعه ۲۳ مرداد ۱۳۹۴ ساعت 10:47 توسط بهزاد
|
شده از ضربه ی غم، سیب دلت لک بزند؟!
یا که دستان فلک بر رخ تو چک بزند؟!
دل تو خواسته یک خلوت سرشار سکوت
در کنار تو کسی یکسره هی فک بزند؟!
کوهی از آرزو و خاطره انباشته ای؟
زیر آن کوه، یکی آید و فندک بزند؟!
در مسیر هدفی چرخ تو پنچر شده است؟
طعنه گویی برسد تا کمکت جک بزند؟!
نرم گشته دل دشمن ز پریشانی تو؟
دوستت پشت سرت دایره تنبک بزند؟!
منتظر بوده ای از یار رسد پیغامی؟
لیک تبلیغ، فقط بر تو پیامک بزند؟!!
داده ای مرغ دلت را سوی یک باغچه پر
باغبان برسر راه تو مترسک بزند؟!
امتحان است گلم، شکوه نکن غصه نخور
شاید اقبال، شبی هم به تو چشمک بزند....
سه شنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۴ ساعت 12:32 توسط بهزاد
|
رفتم به اوبگویم"من عاشقت شدم را
لرزیدم ازنگاهش،گفتم ازعجب هوایی...!
سه شنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۴ ساعت 11:13 توسط بهزاد
|
دستی به قلم دارم، دستی به دلم داری
همدست شوند این دو، محشر شود اشعارم
سه شنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۴ ساعت 11:5 توسط بهزاد
|
بانوی جفا پیشه و معشوق روانی
اصلا تو غلط میکنی دامن بتکانی!
از شرق به غرب تا به شمال و خود تهران
گفتند که تو عامل بحران جهانی
جغرافی بین المللی ریخته در تو
اهل سفرم، نیامدم چشم چرانی
ماچین دو ابروی تو تا چین لبانت
شاید که جهانگرد شدم بنده زمانی!
یک روز سفرنامه ی عشقت بنویسم
آن روز مهم نیست بخوانی چه نخوانی
آدم، و هوایی شدنش درس بزرگی است
او آدم و من شاعری در اوج جوانی...
آنقدر که در وصف تو من شعر سرودم
گفتی به خودت دختر شاه پریانی؟!!
شعر خودم است هر چه بخواهم بنویسم
اصلا به تو چه? حضرت معشوق روانی
شنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۴ ساعت 18:2 توسط بهزاد
|
تا بیایی دل من آب شده، دیر نکن !
بی خودی این ور و آن ور نرو و گیر نکن !!
در مسیرت نکند عاشق هر کس بشوی ؟
خلق را با دو سه لبخند نمک گیر نکن !
با تو بودن غم و شادی، خوشی و ناخوشی است،
من جوانم بخدا، زود مرا پیر نکن !
نازبانو! کمی از ناز بکاه و من را
با جماعت همه جا دست به شمشیر نکن !
لحظه ای عاشقی و لحظه ی دیگر فارغ
عشق را ، عاطفه را ، این همه تحقیر نکن !
من که افتاده ام از چشم همه، پس تو مرا
مثل بیگانه در این محکمه تکفیر نکن !
ای که زیبایی تو آفت دین و دنیاست
دست و پاهای مرا در غل و زنجیر نکن !
بهتر این است فقط خاطره ای باشم و بس
پس تو و خنجر و این سینه و تأخیر نکن !!!؟
دوشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۴ ساعت 22:53 توسط بهزاد
|
دریای شور انگیز چشمانت چه زیباست
آن جا که باید دل به دریا زد همین جاست
در من طلوع آبی ِ آن چشم ِ روشن
یادآور ِ صبح ِ خیال انگیز ِ دریاست
گل کرده باغی از ستاره در نگاهت
آنک چراغانی که در چشم ِ تو برپاست
بیهوده می کوشی که راز ِ عاشقی را
از من بپوشانی که در چشم ِ تو پیداست
ما هر دُوان خاموش ِ خاموشیم ، اما
چشمان ِ ما را در خموشی گفت و گوهاست
دوشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۴ ساعت 22:53 توسط بهزاد
|
من بودم و همسایه ی دیوار به دیوار
یک عاشـق و دیـوانه و بیمار به دیوار
تو آن طـــرفِ فاصــِــله ی آجری و من
یک قاب که چسبیده ام انگار به دیوار
وقتی که تو یک ضربه زدی وقت قرار است
من ضـربه و تو ضـربه و دیدار به دیوار
هربار سرم شانه و آغوش تو را خواست
من تـکـیه زدم جای تو هـربار به دیوار
انگشت تو رقاصه ی این محشر کبری
مــن گوش به دیوار و تو گیتار به دیوار
خوب است میان من و تو واسطه ای بود
عاشق شدم و کردمـش اقرار به دیوار
هرچـند که تو رفتی و دیوار ترک خورد
من ، گوشه ی دیوار و وفادار به دیوار ...
دوشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۴ ساعت 22:53 توسط بهزاد
|
چون
خیال تو
درآید به دلم
رقص کنان
چه خیالات دگر
مست درآید
به میان
سخنم مست و
دلم مست و
خیالات تو
مست
همه بر همدگر افتاده و
در هم نگران!